با سلام!ممنون میشم اول منو با عنوان"بهترینها-کلیک کنید "و آدرس وبلاگم لینک کنید وبعد لینک خود را به طور هوشمند ثبت کنید. با آرزوی بهترینها برای شما بزرگواران.
تنهایی یعنی اینکه تو بزرگسالی دلت بغل بخواد.حتی بیشتر از وقتی که بچه بودی...
تنهایی یعنی هر روز توی چشمای خودت جای خالی انعکاس چهره ی کسی که دوست داری رو ببینی...
تنهایی یعنی اینکه شبا گوشیت رو رو سایلنت نذاری
تنهایی یعنی شبا با هندزفری تو جات آهنگ گوش کنی تا گوشات و بالشتت خیس بشه....
تنهایی یعنی تو این هوای دو نفره دلت بخواد با یکی بری قدم بزنی اما هر چی فکر می کنی کسی رو پیدا نکنی...
تنهایی یعنی شارژ گوشیت تو 24 ساعت یه خطش هم کم نشه...
تنهایی یعنی اینکه صمیمی ترین دوستت وقتی عاشق شد دیگه جواب اس ام استم نده...
تنهایی یعنی وقتی با دوستات توو یه جمعی هستی و اونا میخندن تو تو فکر فرو بری و به اونی که پیشت نیست فکر کنی!!!!
تنهایی یعنی : من ، تو ; ما یادت هست ؟ تمام شد … حالا : تو ، او ; شما من هم به سلامت . . .
تنهایی یعنی این که کسی رو نداشته باشی که منتظرت باشه کسی که به خاطرش بخوای پیشرفت کنی،تنهایی یعنی این،یعنی تو چش باشی و هیچوقت دیده نشی!
تنهایی یعنی لحظه ای که حتی خدا هم فراموش میشه!!!...........لحظه ای که فکر میکنیم اون داره میخنده و ما گریه ... و خدا هم فقط نگاه میکنه ... چقدر سخت هست تنهایی ای که خدا توش نیست !!!
تنهایی یعنی هزاران سه نقطه ای که در حضورت میگذارم و هیچ کدامش را نمیفهمی...!!
تنهایی یعنی یه آدم با یه عالمه سوال بی جواب. یعنی یه دنیا حرف. یعنی چشم انتظاری. یعنی گریه کنی و تو آینه بگی چرا؟؟؟؟؟!!!!
I thank God I'm rich not with money but with people like you.
I may not have the most expensive things
but I've got a most precious gem...
a friend like you.
من فکر میکنم که ثروتمندم نه با پول بلکه با داشتن انسانی مثل تو.
من ممکنه که چیزهای خیلی گران قیمت نداشته باشم.
اما گرانبهاترین سنگ جواهرنشان را دارم. دوستی مثل تو.
گرچه آلوده دنیای غریبم اما ، سینه ای پاک به پهنای صداقت دارم ، دستانم اگر عاطفه را می فهمند با کسی سبزتر از عشق رفاقت دارم.
True friends are like morning ,you can't have them whole day .., But can be sure they'll be there when you wake up Today ,Tomorrow & forever...
دوستان حقیقی مثل صبح هستند ، تو نمی توانی برای همه روز آنها را داشته باشی ، اما میتوانی مطمئن باشی آنها پیش تو خواهند بود وقتی که " امروز ، فردا و برای همیشه" از خواب بیدار میشوی.
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم …
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج ۴۰ درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود …
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم …
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم …!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،
لبخندی به ازای هر اشک ،
دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،
نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا .
جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من ” آنچه هستم ” را با ” آنچه باید باشم ” اشتباه می کنم ، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم .
این بار تفالی به بوستان سعدی می زنم تا گلی بچینم خوشبوترین و زیباترین. با اینکه در مصرع اول شعر از مردن صبحت شده اما مضمون شعر کاملا زنده، شاداب و پرامید است.
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساختهام که هر وقت در کوچهمان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند ” چه کس مرده است؟ ” چه غفلت بزرگی که میپنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کردهام .
یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده، یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته، یکی به خود میبالد که ترا در کوچکترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را میخوانند و ترا میشنوند، آن چنان به پایتمینشینند که خلایق به پای موسیقیهای روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را بهیک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شدهای حفظ کردن تو با شماره صفحه،خواندن تو آز آخر به اول، یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کردهاند، حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
مرحوم آيتالله بهجت، عارف فقيهان معاصر، بزرگترين اصولي عارف معاصر و تنها بازمانده از شاگردان آيتالله محمدحسين اصفهاني (معروف به محقق اصفهاني) و ميرزاي نائيني، دو سال است كه اين دنياي فاني را وداع گفت و هزاران نفر را تنها گذاشت.
آيتالله بهجت با اينكه در ميان توده مردم به فردي عارف مسلك شناخته ميشد ولي عميقترين مباحث فقهي و اصولي را آموخته و تدريس ميكرد، ايشان علاوه بر فقه و اصول در فلسفه و تفسير قرآن هم تأملهاي ژرفي داشت.
به همين مناسبت، گروه آيين و انديشه خبرگزاري فارس، به انتشار گزيدهاي از دغدغههاي ايشان درباره رابطه انسان معاصر با قرآن را منتشر ميكند.
* وظيفه مسلمان نسبت به قرآن
آيتالله بهجت از جمله وظايف مسلمانان و مومنين را نسبت به قرآن كريم را احيا قرآن، طواف عاشقانه، توسل و تمسك آگاهانه و حفظ و عمل به قرآن كريم دانستهاند، نگرشهاي حكيمانه ايشان چنين است:
وظيفه همه ما احياي قرآن و بهرهبرداري از آن است؛ كار ما به اين جا رسيده كه با دانستن قرآن زير بار كفار ميرويم. خدا لعنت كند كساني را كه كفار را بر بلاد اسلامي و مسلمانان مسلط ميكنند. ما مسلمانان با اين قرآن كريم كه داريم در خانهها و بلاد خود نشستهايم و از سوي ديگر دشمنان خود را هم كالعدم حساب كردهايم.
بايد مسلمانان را تنبه دهيم كه استعمارگران و كفار خيال دارند از هر راهي و به هر وسيلهاي كه شده قرآن را از دست آنان بگيرند. معروف است كه يكي از نمايندگان مجلس عوام انگليس در حالي كه نطق ميكرد و قرآن را به دست گرفته گفت: تا اين كتاب در دست مسلمانان است نميتوانيم بر آنان حكومت كنيم و يكي از سردمداران فرق انحرافي گفته بود كه بايد مصحف، ناقص شود و به غير عربي ترجمه گردد و قرار حكومتهاي دست نشانده در جوامع اسلامي اين است يا قرآن در دست مسلمانان نباشد تا بر آنها حكومت كنند يا نظير تورات و انجيل ترجمه دلخواه گردند و يا آيات برائت از مشتركين و سب و لعن كفار از قرآن اسقاط گردد و فقط آيات مربوط به خداپرستي باقي بماند.
گاه هم شنيده ميشود كه ميخواهند آيات منتخبه به جاي قرآن چاپ شود تا اينكه كل قرآن در دستها نباشد. (لا يبقي من القرآن الا درسه رسمه) از قرآن به جز درس آن و يا عكس آن باقي نميماند البته در اين صورت درس قرآن هم نميماند، بلكه درس بعض قرآن ميماند، نه تمام قرآن.
استعمارگران و كفار، خيال دارند هيئت اجتماعيه قرآن را بگيرند و به صورت اجزا و جزوات به دست مسلمانان بدهند و كم كم آن اجزا را هم از دستشان ميگيرند يا آيات منتخبه و در نتيجه قرآن ناقص را به دست مردم ميدهند، بعد همان را هم به اساني از دست آنها ميگيرند. ما هم با همه يبداري و توطئههاي دشمنان در خوابيم پس كي بيدار ميشويم تا ببينيم دشمن عليه ما چه ميكند؟
خدا كند در ما عشقي پيدا شود به مجموع قرآن و عترت، تا اولا بتوانيم يگانگي قرآن و عترت و معجون مركب از آن دو را بيابيم و ثانيا در مقام پيروي و عمل با توجه به آن دو و بر محور آن دو طواف عاشقانه بنماييم و بدانيم كه آنها از هر معشوقي بيشتر شايسته عشقورزي هستند. ما اگر جمال روحاني و زيباي قرآن و اهل بيت را ببينيم برگرد آنها طواف ميكنيم.
امام كاظم (ع) فرمودهاند:( في القرآن شفاء من كل داء) در قرآن بهبودي از هر گونه درد و بيماري وجود دارد (يستشفي به لكل داء) با قرآن ميتوان براي بهبودي هر بيماري توسل جست، با توسل به قرآن ميتوان بلاها و فتنهها را از خود و جامعه اسلامي برطرف نمود. توسل به ائمه اطهار(ع) و قرآن در تحصيل علم، كسب اخلاص تهذيب نفس و ترك گناهان به انسان ياري ميدهد.
دستور قرآن كريم به طور موكد اين است كه (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَابْتَغُواْ إِلَيهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُواْ فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ) اي كساني كه ايمان آوردهايد تقواي الهي پيشه سازيد و براي رسيدن به مقام قرب او وسيله بجوئيد و در راه او كوشش نمائيد باشد كه رستگار گرديد.
* سزاوار است با گرسنگي و صبر با خرده نان هم شده قرآن كريم را تحصيل و تدريس نماييم
با داشتن قرآن و عترت فقري و كمبودي نداريم. سزاوار است با گرسنگي و صبر با خرده نان هم شده قرآن كريم را تحصيل و تدريس نمائيم و به معارف آن آگاهي پيدا كنيم كه (لا تفني عجائبه) شگفتيهاي موجود در آن پايان ناپذير است. تمسك به قرآن و اهل بيت(ع) حيات است، تمسك به امور ديگر حيات انسان را ميگيرد و تمسك به قرآن و اهل بيت (ع) حيات است.
به قرآن و عترت ملتزم باشيم. اگر كسي يكي را ضايع كند ديگري را هم ضايع كرده است زيرا اين دو با هم اتحاد دارند و تفكيك ناپذير ميباشند، چنان كه پيامبر اكرم(ص) فرمود:اني تارك فيكم الثقلين كتابالله و عترتي اهل بيتي لن يفترقا حتي يردا علي الحوض؛ من دو چيز سنگين و گرانبها در ميان شما به يادگار ميگذارم. يكي كتاب خدا و ديگري عترت طاهرين. اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.
* قرآن جامع كمالات همه انبياء اولوالعزم(ع) است
اگر به قرآن عمل ميكرديم ديگران را به اسلام و قرآن جذب مينموديم، زيرا قرآن جامع كمالات همه انبياء اولوالعزم(ع) است. چند صحيفه براي حضرت آدم(ع) و چند صحيفه براي حضرت شيث(ع) نازل شده و صحف ابراهيم و موسي و ساير انبياء و همه آنها در قرآن جمعند ولي ما از آن غافليم.
خدا ميداند حفظ قرآن چقدر در استفاده از اين معدن و منبع رحمت الهي مدخليت دارد، آيا از اين بالاتر ميشود تعبير كرد كه: «من ختم القرآن، كانما ادرجت النبوه بين جنبيه و لاكنه لا يوحي اليه»؛ هر كس قرآن را ختم كند گوئي كه نوبت در وجود او گنجانده شده است با اين تفاوت كه به او وحي نميشود؛ يعني قرآن غايت كمال غير انبياء(ع) را به او ميرساند. ما آن گونه كه بايد و شايد از قرآن استفاده نميكنيم. شخصي از قرآن مأنوسان ميگفت: در عرض دو يا سه ماه، دو ختم يا سه بار به صورت عادي قرآن را ختم نمودم و ديدم كه حافظ كل قرآن هستم. حتي به قصد حفظ هم نخوانده بودم چنان حافظ قرآن شدهام كه ايات قرآن را از ميان لابلاي خطوط كتب تفاسير ميتوانم تشخيص بدهم.
قاعدتا حفظ قرآن خيلي آسان است و تكرار هم لازم ندارد. «قال رسوالله(ص): سهل الله حفظه لامته»؛ خداوند قرآن را بر امت رسول خدا(ص) آسان نموده است، ولي بر ابقاء و نگهداري از آن تكرار لازم است، زيرا كه فرمود (تعاهدوا هذا القرآن...) قرآن را تكرار كنيد كه زود از خاطر ميرود. البته اگر حافظ قران در هر شبانه روز كمتر از يك جزء بخواند، فراموش ميكند و خواندن بيش از يك جزء در شبانه روز هم خستگي آور است.
* بركات و آثار قرآن كريم از ديدگاه آيتالله بهجت
عارف رباني حضرت آيتالله بهجت(ره) ضمن طرح كرامات و معجزات قرآن كريم آن را مأمن مومنان، برنامه انسان سازي و كمال آفريني بر شمردهاند كه به طرح اين فرازها ميپردازيم:
اگر چشم بصيرت داشتيم سخن خداي متعال را كه ميفرمايد: «وَلَوْ أَنَّ قُرْآنًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى» قدر ميدانستيم، ولي ما همچنان نشستهايم و هواي نفس بر ما غالب گشته كه اين كرامات و معجزات قرآن را مانند دور و تسلسل محال ميدانيم.
آقائي را بنده ديده بودم كه به بركات چند آيه قرآن هر ميوهاي را كه ميخواست هر چند در غير آن فصل حاضر ميساخت. بالاترين انعام الهي و هديه آسماني و غيبي، همين قرآن است اما چگونه بايد با آن رفتار كنيم تا بتوانيم از آن بهرهمند شويم. در احوالات پدر مرحوم شيخ جعفر شوشتري(ره) اوردهاند كه پسر نابينائي را نزد ايشان آوردند، ايشان هم دست روي چشم بچه گذاشتند و مشغول خواندن سوره حمد شده بودند مقداري كه خوانده بودند بچه گفته بود بابا از ميان انگشتان آقا ميبينم و وقتي كه حمد تمام شده بود، همه جا و همه چيز را كاملا ديده بود. عدهاي از افراد سطحينگر در محضر علامه ملا خليل قزويني(ره) بودند، سوال كردند كه قضيه حضرت داوود(ع) كه خداوند در قرآن ميفرمايد (وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ) آهن را براي او نرم نموديم اين بوده كه خداوند نحوه ساختن كوره آهنگري و ذوب آهن را به حضرت داوود(ع) الهام نمود تا او آهن را در كوره آتش بگزارد تا ملايم و انعطافپذير باشد. مرحوم قزويني فرمود: او كه پيغمبر خدا بود و شما بعيد ميدانيد كه آهن در دست او نرم و به اختيار او باشد. اين كه چيزي نيست از بنده هم كه پيغمبر نيستم اين كار ساخته استف سپس يك مجمعه يا سيني از مس را كه در برابرش بود با دو انگشت مثل قيچي از وسط دو نيم كرد و فرمود: اين گونه خداوند متعال آهن را در دست حضرت داوود(ع) نرم و ملايم نموده بود. اگر جلوي خود را در ارتكاب معاصي نگيريم حالمان به انكار و تكذيب و استهزاء آيات الهي قرآن ميرسد. هادي، مصلح و مأمن و پناهگاه ما قرآن و عديل آن عترت هستند ولي ما در فكر مامن نيستيم و با اين كه در حال نزول هستيم، قاصد صعوديم و از خود راضي و گرفتار معاصي و كوچك شمردن آنها و عدم استغفار از آنها هستيم.
* قرآن كريم كتابي است كه پيغمبر ساز است
قرآن كريم كتابي است كه پيغمبر ساز است زيرا پيغمبران دو گونهاند. قسم اول: پيامبراني هستند كه از جانب خداوند به پيامبري تعيين شدهاند، قسم دوم پيغمبراني كمالي، كه در اثر ايمان و عمل به دستورات قرآن، به كمالات پيامبري نائل ميگردند.
بنابر اين، قرآن پيغمبراني كمالي تربيت ميكند و پيغمبر ساز است. البته اگر انسان اهليت داشته باشد، در و ديوار هم به اذن خدا معلم او خواهند بود، و گرنه هيچ سخني در او اثر نخواهد كرد. چنان كه سخنان پيغمبر اكرم(ص) در ابو جهل اثر نكرد و شاگردان قرآن و پيغمبر(ص) بعد از رحلت آن حضرت چه فتنهها كه به پا نكردند.
خدا ميداند قرآن براي اهل ايمان، مخصوصا اگر اهل علم باشند، چه معجزهها و كراماتي دارد و چه چيزهائي از آن خواهند ديد برنامهي قران آخرين برنامهي انسانسازي است كه در اختيار ما گذاشته شده است، ولي ما از آن قدرداني نميكنيم. اهل تسنن و ما (قرآن عترت) را آن گونه كه بايد نشناختيم و قدر ندانستيم.
آنان که وقتی ترا میخوانند چنان حظ میکنند، گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما باقرآن کردهایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.
http://www.takshop91.biz/in.php?id=921&ref=109&buy=1]
http://www.takshop91.biz/in.php?id=883&ref=109&buy=1
http://kasbe-daramad.ir/probuy.php?bz=52124&id3=9814
ادامه مطلب...
نوشته شده 15 آبان 1389برچسب:,
توسط یاسر اسدی نعمتی
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
http://www.takshop91.biz/in.php?id=921&ref=109&buy=1]
http://www.takshop91.biz/in.php?id=883&ref=109&buy=1
http://kasbe-daramad.ir/probuy.php?bz=52124&id3=9814
ادامه مطلب...
پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید. پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است. پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد. پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند. اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است. پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد. بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است
. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم! چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد. اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد. این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِلهگفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟ پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود. اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟! او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!
همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز مواظب باشید فریب نخورید خواهش می کنم در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید!
خرمالو دارای مقادیر قابل توجهی ویتامین های C ، B3 ، B2 و B1 است، در ضمن این میوه دارای مواد معدنی ضروری برای بدن مانند کلسیم، گوگرد، آهن، فسفر و پتاسیم و مقداری نیز سلولز است. به گزارش سلامت نیوز، یک متخصص تغذیه گفت: «خرمالو» سرشار از آب و بتاکاروتن است، چنانچه این ویتامین به مقدار کافی به بدن نرسد، نه تنها قدرت بینایی کم میشود بلکه باعث خشن شدن پوست و شکننده شدن ناخن و موها و افت در میزان هوش و سلامت بدن میشود.
دکتر ناهید غلامی در گفتوگو با ایسنا افزود: خرمالو دارای مقادیر قابل توجهی ویتامینهای C ، B3 ، B2 و B1 است، در ضمن این میوه دارای مواد معدنی ضروری برای بدن مانند کلسیم، گوگرد، آهن، فسفر و پتاسیم و مقداری نیز سلولز است.
وی تصریح کرد: بخش گوشتی این میوه محتوی مقدار زیادی فیبر، مواد آنتیاکسیدانی همچون تانن، فنول، لیکوپن، لوتئین، مواد قندی، پکتین و اسید است. عمدهترین اسیدهایی که در این میوه وجود دارد، اسید مالیک و اسید تارتاریک و اسید سیتریک است.
به گفته این متخصص تغذیه، خرمالو به دلیل دارا بودن مواد معدنی، برای رشد و نمو بسیار مفید شناخته شده است و آهن موجود در آن عنصر اصلی خونسازی و پتاسیم موجود در آن اشتهاآور و شست و شو دهنده کلیه و کبد است، با وجود عناصری همچون پتاسیم و منیزیم در این میوه، خرمالو کلسترول بد و فشار خون را نیز کاهش میدهد به همین دلیل این میوه برای سلامتی بیماران قلبی و افراد دارای چربی و فشار خون بالا بسیار مفید است. از طرفی به دلیل دارا بودن پکتین که یکی از انواع فیبرهای محلول در آب است، باعث کاهش چربیهای خون میشود.
یادم امد شب بی چتروکلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم اهسته وگفتم چه هوایی است خدایی من وآغوش رهایی؛سپس انقدر دویدم طرف فاصله تااز نفس افتادنگاهم به نگاهی،دلم ارام شد انگونه که هر قطره باران غزلی بودنوازشگراحساس که میگفت فلانی چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پرباران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیاپس سفر اغازشدونوبت پروازشدوراه نفس باز شدوقافیه هاازقفس هنجره ازادورهادرمن شاعرمن بی تاب ترازمرغ مهاجر به کجا می روم اقلیم به اقلیم خداهمسفرم بودوجهان زیر پرم بود سراسر کهسر راه به ناگاه مراتیشه فرهاد صدا زد: نفسی صبر کن ای مرد مسافر قسمت می دهم ای دوست سلام من دل خسته مجنون شده را نیز به شیرین غزل های خداوندبه معشوق دوعالم برسان.باز دلم شور زد اخربه کجامی روی ای دل که چنین مست ورها می روی مگر امشب به تماشای خدا می روی؟ای دل نکندباز به ان وادی...مشغول همین فکروخیالات پرازلذت وپرجاذبه بودم که مشام دل من شداز ان عطرغریب که نشتندکمی قبل اذان سحر جمعه پخش دران دشت خداییست.
اشاره: هر روز انسان هايي را مي بينيم که بار سفر بسته و به سراي جاويدان سفر مي کنند،کوچ کنندگان به سراي باقي چند دسته اند؛ گروه اول مرگ را «فناي مطلق» و نيستي همه چيز، دانسته و از آن وحشت دارند. علت ترس و وحشت اين گروه، اين است که پس از مرگ، زندگي وجود نخواهد داشت. گروه دوم با اينکه به زندگي پس از مرگ اعتقاد دارند و نيک مي دانند که مرگ به معني فنا و نيستي مطلق نيست، اما به خاطر آنکه پرونده اعمال خود را سياه و تاريک مي بينند و به خاطر عشق به زندگي، از چگونگي مرگ و رويدادهاي پس از آن، سختي جان دادن و شکنجه هاي طاقت فرسا و مجازات دردناک بعد از مرگ، از مردن وحشت دارند. گروه سومي نيز هستند که با آغوش باز به استقبال مرگ مي شتابند و از مرگ وحشتي به خود راه نمي دهند چرا که مرگ را پايان هستي نمي دانند و به سراي جاويدان ايمان دارند و مرگ را همچون تولدي ديگر مي دانند که با عبور از گذرگاه دنيا به سراي آخرت گام خواهند گذاشت.
در اين نوشتار به مرگ و اسرار آن از منظر امام علي (ع) خواهيم پرداخت.
وصف چگونگي مردن
سئوالي که همواره درباره «مرگ» مطرح است، چگونگي «مردن» ( جدا شدن روح از بدن) است، امام علي (ع) در خطبه اي در نهج البلاغه ، چگونگي مرگ را اين گونه تشريح مي کند؛
سختي جان کندن و حسرت از دست دادن دنيا، به دنيا پرستان هجوم آورد. بدن ها در سختي جان کندن سست شده و رنگ باختند، مرگ آرام آرام همه اندامشان را فرا گرفته، زبان را از سخن گفتن باز مي دارد، او در ميان خانواده اش افتاده با چشم خود مي بيند و با گوش مي شنود و با عقل درست مي انديشد که عمرش را در پي چه کارهايي تباه کرده و روزگارش را چگونه سپري کرده؟ و به ياد ثروت هايي که جمع کرده مي افتد، همان ثروت هايي که در جمع آوري آنها، چشم بر هم گذاشته و از حلال و حرام و شبهه ناک گرد آورده و اکنون گناه جمع آوري آن همه بر دوش اوست که هنگام جدايي از آنها فرا رسيده، و براي وارثان باقيمانده است تا از آن بهره مند گردند و روزگار خود گذرانند.
راحتي و خوشي آن براي ديگري و کيفر آن بر دوش اوست، و او در گرو اين اموال است که دست خود را از پشيماني مي گزد، به خاطر واقعيت هايي که هنگام مرگ مشاهده کرده است. در اين حالت از آنچه که در زندگي دنيا به آن علاقمند بود، بي اعتنا شده آرزو مي کند، اي کاش، آن کس که در گذشته بر ثروت او رشک مي برد، اين اموال را جمع کرده بود. اما مرگ هم چنان بر اعضاي بدن او چيره مي شود، تا آن که گوش او مانند زبانش از کار مي افتد، پس در ميان خانواده اش افتاده نه مي تواند با زبان سخن بگويد و نه با گوش بشنود، پيوسته به صورت آنان نگاه مي کند، و حرکات زبانشان را مي نگرد، اما صداي کلمات آنان را نمي شنود. سپس چنگال مرگ تمام وجودش را فرا مي گيرد و چشم او نيز مانند گوشش از کار مي افتد و روح از بدن خارج مي شود، و چون مرداري در بين خانواده خويش بر زمين مي ماند که از نشستن در کنار او وحشت دارند، و از او دور مي شوند. نه سوگواران را ياري مي کند و نه خواننده اي را پاسخ مي دهد. سپس او را به سوي منزلگاهش در درون زمين مي برند، و به دست عملش مي سپارند و براي هميشه از ديدارش چشم مي پوشند.
سختي هاي لحظه مرگ
بيشتر انسان ها از سختي هاي لحظه مرگ، وحشت دارند و هنگامي که از مجازات و سختي هاي مرگ سخني به ميان مي آيد، ترس و وحشت تمام وجودشان را فرا مي گيرد. حضرت علي (ع) در خطبه اي به سختي هاي لحظه مرگ اشاره کرده، مي فرمايند:
« يکي مي گفت تا لحظه مرگ بيمار است، ديگري در آرزوي شفا يافتن بود و سومي خاندانش را به شکيبايي در مرگش دعوت مي کرد، و گذشتگان را به ياد مي آورد، در آن حال که در آستانه مرگ و ترک دنيا و جدايي با دوستان بود، ناگهان اندوهي سخت به او روي آورد، فهم و درکش را گرفت، زبانش به خشکي گراييد.
چه مطالب مهمي را مي بايست بگويد که زبانش از گفتن آنها بازماند، چه سخنان دردناکي را از شخص بزرگي که احترامش را نگه مي داشت، يا فرد خردسالي که به او ترحم مي کرد، مي شنيد و خود را به کري مي زد. همانا مرگ سختي هايي دارد که هراس انگيز و وصف ناشدني است و برتر از آن است که عقل هاي اهل دنيا آن را درک کند.»
چنان که از کلام امام علي (ع) بر مي آيد، مرگ اسراري دارد که عقل بشري نمي تواند آن را درک کند، اما علت چيست؟
حضرت علي (ع) در خطبه اي، «راز مرگ» را علمي پنهان مي داند که خواست خداوند بر آن قرار گرفته است، تا اين علم پنهان بماند؛
« اي مردم! هر کس از مرگ بگريزد، به هنگام فرار آن را خواهد ديد، آجل سرآمد زندگي، و فرار از مرگ رسيدن به آن است، چه روزگاراني که در پي گشودن راز نهفته اش بودم، اما خواست خداوند جز پنهان ماندن آن نبود، هيهات! که اين، علمي پنهان است.»
علل پنهان بودن اسرار پس از مرگ حضرت علي (ع) به اين سئوال که چرا انسان ها نمي توانند اسرار پس از مرگ را درک کنند؟ اين گونه پاسخ مي دهد؛
« آنچه را که مردگان ديدند اگر شما مي ديديد، ناشکيبا بوديد و مي ترسيديد؛ و مي شنيديد و فرمان مي برديد. ولي آنچه آنها مشاهده کردند بر شما پوشيده است و نزديک است که پرده ها فرو افتد. گرچه حقيقت را به شما نيز نشان دادند، اگر به درستي بنگريد؛ و نداي حق را به شما شنواندند اگر خوب بشنويد! و به راه راست هدايتتان کردند، اگر هدايت بپذيريد! راست مي گويم، مطالب عبرت آموز اندرز دهنده را آشکارا ديديد و از حرام الهي نهي شديد؛ و پس از فرشتگان آسماني، هيچ کس جز انسان، فرمان خداوند را ابلاغ نمي کند.»
پاسخ اميرالمومنين علي (ع) مي رساند که علت پنهان بودن اسرار مرگ براي انسان ها به دليل عدم ظرفيت و شکيبايي آنها است، اما اين گونه نيست که خداوند بزرگ تمام حقيقت را از بندگانش پنهان کند، اگر درست نگاه کنيم و به آفرينش مخلوقات و چرخش فصول بنگريم، بسياري از اسرار مرگ را درک خواهيم کرد.
گفته شده است که عکس این دو پرنده در کشور اکراین گرفته شده است. میلیون ها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکس ها گریه کرده اند. عکاس این عکسsها آنها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامه های فرانسه فروخته است و تمام نسخه های روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است.
"برای خواندن داستان و مشاهده عکس ها به ادامه متن مراجعه کنید"
(حتما نظر بدین)
در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر شوهرش می باشد
در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد
در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند
در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد
در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد
با توجه به احاديث و زيارات حضرت مهدى ـ ارواحنا فداه ـ داراى همسر و فرزندانى است.
كه همسران آن حضرت از برترين زنان و فرزندان آن بزرگوار ميوه هاى درخت ولايتند كه در دامن آن مادران قدم در عرصه هستى مى نهند. چرا كه نكته مهمى بر اين مطلب اشاره دارد و آن شأن غيبت امام ـ عليهم السلام ـ است. بدين معنا كه امام معصوم در زمان حضور خود در ميان جامعه چون همراه و همگام با مردم است از اين رو گه گاه همسرانى داشته اند كه مناسب شأن عصمت نبوده و فرزندانى متأثر از تربيت جامعه تحويل داده اند. ليك از آنجا كه در زمان غيبت امام ـ عليهم السلام ـ مظهر اسم شريف يا غيب بوده و احدى را مجال ارتباط با سر خدا نيست جز آنكه سنخيت و مشابهتى لازم با آن گنجينه پنهان الاهى يابد، در نتيجه همسران آن حضرت بهترين بانوى زمان خود و فرزندان او نيز آينه دار مقام عصمت اند و بر همين اساس است كه برخى چون فرزندان آن حضرت را ملاقات نموده اند شباهتى وصف ناپذير با پدر گرامى در آنان يافته اند. از اين روست كه امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ به ابوالحسن ضراب اصفهانى دستور مى دهد كه امام خود را اين گونه ياد كند:
صل على وليك و ولاة عهده و الائمة من ولده و مدّ فى اعمارهم و زد فى آجالهم و بلغهم اقصى آمالهم دينا و دنيا و الآخرة، انك على كل شىء قدير.
(پروردگارا) درود فرست بر ولى خود و واليان او و پيشوايانى كه از دودمان اويند و عمرشان را زياده و مهلتشان را انبوه ساز، و ايشان را در بالاترين آرزوهاى دين و دنيا و آخرت نيل بخش همانا تو بر هر كارى توانايى.
فرازهاى ديگرى نيز بر اين نكته رهنمودند: السلام عليك صلى الله عليك و على آل بيتك الطيبين الطاهرين
درود بر تو، صلوات خداوند بر تو و خاندان پاك و طاهر تو.
هم چنين در صلوات ضراب اصفهانى آمده است:
پروردگار، (آرزوهاى) او را درباره خويش و فرزندان و خانواده و دودمان و پيروان و ...چنا عطا فرما كه ديدگانش روشن گردد.
در همين باره مرحوم سيّد بن طاووس در كتاب جمال الاسبوع مى فرمايد: روايتى با سندهاى متصل يافتم كه حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ را اولاد بسيارى هست كه در شهرهاى ساحلى دريا حاكم و والى اند و در نيكى و بزرگوارى سرآمد روزگار و در قلّه صفات ابرار و اخيار هستند. داستان جزيره ى خضراء
مرحوم علامه ى مجلسى داستان جزيره ى خضرا را در جلد 52 كتاب بحارالانوار نقل كرده كه ترجمه ى فارسى آنرا در اينجا متذكر مى شويم. جزيره ى خضرا
رساله اى يافتم مشتمل بر داستان مشهور جزيره ى خضراء در آبهاى سفيد، كه خواستم آنرا در اين كتاب نقل كنم، زيرا مشتمل بر داستان كسى بود كه به خدمت آن حضرت رسيده است. و چون اين داستان در كتابهاى قدما نبود، آنرا در بخش جداگانه اى آوردم، كه آنچنانكه يافتم نقل مى كنم: بسم اللّه الرحمن الرحيم
سپاس و ستايش خداوندى را كه نعمت معرفت خود را به ما ارزانى داشت، و توفيق پيروى اشرف مخلوقات و برگزيده ى كاينات حضرت محمّد بن عبداللّهـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ را به ما عنايت فرمود. و ما را به محبّت و مودت امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ و ديگر پيشوايان معصوم از اهل بيت پيامبر ـ عليهم السلام ـ مخصوص و مفتخر گردانيد، كه درود فراوان و تحيّات بى كران بر همه ى آنان باد.
پس از حمد و ثنا، در خزانه ى امير مؤمنان، پيشواى پرهيزگاران، سرور اوصياء و حجّت پروردگار جهانيان حضرت على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ رساله اى يافتم(66) به خط شيخ فاضل، عالم عامل « فضل بن يحيى بن على طيبى كوفى » كه متن آن چنين است:
پس از حمد پروردگار و درود بر پيامبر و اهل بيت بزرگوار آن حضرت، چنين گويد، اين بنده ى محتاج به عفو پروردگار « فضل بن يحيى بن على طيبى كوفى امامى »:
روز نيمه ى شعبان 699 هجرى در مشهد سرور شهيدان، خامس آل عبا، حضرت ابا عبداللّه الحسين ـ عليه السلام ـ از دو استاد فاضل، و دانشمند عامل، استاد « شمس الدين بن نجيح حلّى » و استاد « جلال الدين عبداللّه بن حوام حلّى » شنيدم كه آنان در مشهد امامين همامين، حضرت عسكرين ـ عليهما السلام ـ در سامرّا (سرّمن راه) داستان جالبى را از شيخ صالح، پرهيزگار، متقى و بزرگوار « زين الدين على بن فاضل مازندرانى » شنيده اند، كه چگونه موفق شده به ديار يار رفته، و جزيره ى خضرا را در درياى سفيد(67) زيارت كرده است.
با شنيدن داستان هيجان انگيز تشرف شيخ زين الدين به جزيره ى خضراء، شوق عجيبى در من ايجاد شد كه به خدمت شيخ زين الدين بروم و داستان را از زبان خودش بشنوم و واسطه اى در بين نباشد از خدا خواستم كه اين ديدار را آسان گرداند. تصميم گرفتم كه راهى سامرا شوم، ولى ايشان سامرا را به قصد « حلّه » ترك گفت. تا مثل روش ديرينه اش از حلّه رهسپار نجف اشرف گردد.
در اوايل شوال همان سال (699) در حلّه انتظار مقدم شيخ زين الدين را مى كشيدم كه ناگاه از ورودش آگاه شدم و براى زيارتش بيرون رفتم. مرد بزرگوارى را ديدم كه سوار بر اسب است و عازم منزل شخصيّت بزرگ و معروف حلّه، سيّد فخرالدين حسن بن على موسوى مازندرانى (كه عمرش طولانى باد) مى باشد.
من تا آنروز شيخ زين الدين را نديده بودم ولى به خاطرم گذشت كه اين سواره همان شيخ بزرگوار خواهد بود. به دنبال او راه افتادم و راهى منزل سيّد فخر الدين شدم.
وقتى به در خانه ى سيد فخر الدين رسيدم. او را نزديك در خانه يافتم كه با خوشروئى از من استقبال كرد، و قدوم شيخ زين الدين را مژده داد. دلم از شدت سرور و خوشحالى مى طپيد و هرگز نتوانستم كه خودم را نگه بدارم و در فرصت ديگرى به خدمتش برسم. همراه سيد بزرگوار وارد منزل شدم و دستهاى مبارك « شيخ زين الدين » را بوسيدم.
شيخ زين الدين از سيد فخر الدين خواست كه مرا معرفى كند. سيد فخر الدين گفت: او « فضل بن يحيى طيّبى » و مشتاق ديدار شماست.
شيخ زين الدين به پا خاست و مرا در كنار خود نشاند و چون با پدرم آشنائى داشت، از حال پدرم و برادرم شيخ صلاح الدين جويا شد. در روزهائى كه شيخ زين الدين با پدرم و برادرم رفت و آمد داشت من در شهر « واسط » بودم و در خدمت دانشمند فقيد « ابو اسحاق ابراهيم بن محمّد واسطى » ـ كه از علماى شيعه بود ـ مشغول تحصيل بودم.
مدتى با شيخ زين الدين به گفتگو پرداختم و از لابه لاى گفتگو دريافتم كه شيخ زين الدين مرد دانشمندى است و در علوم فقه و حديث و ادبيات عربى پر مايه است.
آنگاه از شيخ زين الدين خواستم كه حكايتى را كه شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين حلّى برايم تعريف كرده بودند شخصاً برايم تعريف كند.
شيخ زين الدين حكايت تشرّف خود را از آغاز تا انجام در منزل سيد فخر الدين و در حضور او و در حضور گروهى از علماى حلّه كه براى زيارت شيخ آمده بودند، براى من تعريف كردند. متن حكايت شيخ زين الدين كه در روز يازدهم شوال 699 هجرى در حلّه و در منزل سيد فخر الدين از زبان خودش شنيدم، بدون هيچگونه تغيير و تبديل چنين است:
شيخ زين الدين، على بن فاضل مازندرانى فرمود:
ساليان درازى در دمشق مشغول تحصيل علوم دينى بودم. استادى داشتم به نام « شيخ عبدالرحيم حنفى » (خدايش به راه راست هدايت كند) كه در خدمت او اصول و ادبيات عربى مى خواندم. و استاد ديگرى داشتم به نام « زين الدين مغربى اندلسى مالكى » كه مرد دانشمند و فاضلى بود و بر قرائتهاى سبعه آگاهى كامل داشت و در اغلب علوم چون صرف، نحو، منطق، معانى، بيان و اصول مهارت داشت. او مردى خوش اخلاق و به دور از جدال و عناد بود و با مذهب تشيع دشمنى نداشت. وقتى مى خواست نظر شيعه را مطرح كند مى گفت: « علماى اماميه چنين مى فرمايند »، در صورتى كه ديگر علماى سنى بر اهانت « رافضى » تعبير مى كردند. ويژگيهاى اخلاقى او باعث شد كه از ديگر اساتيدم بريدم و همه ى درسهايم را در خدمت ايشان تحصيل كردم.
مدتها گذشت كه من در حلقه هاى درس او مى نشستم و از خرمن علم او خوشه ها مى چيدم، كه براى او مسافرتى پيش آمد و تصميم گرفت دمشق را به قصد مصر ترك كند. به دليل محبّت فراوانى كه در ميان ما بود، مفارقت او بر من سخت گران آمد. او نيز اظهار نمود كه نمى تواند دورى مرا تحمل كند. و پيشنهاد كرد كه در اين سفر او را همراهى كنم.
گروهى از شاگردان غير بومى نيز تصميم گرفتند در خدمت استاد مسافرت كنند. مسافرت بسيار خوشى داشتيم و همه جا از خدمت استاد استفاده مى كرديم تا به قاهره رسيديم، كه بزرگترين شهر مصر است.
استاد مدت 9 ماه در قاهره اقامت كرد و فضلاى مصر از شهرهاى مختلف به قاهره آمدند تا از خدمت استاد استفاده كنند. او در اين مدّت در مسجد « الازهر » مشغول تدريس بود. و فضلاى مصر از خدمتشان استفاده مى كردند. و ما در بهترين وضع در آنجا اقامت داشتيم.
يك روز كاروانى از اندلس آمد و نامه اى از پدر استاد آورد كه نوشته بود حال پدرت به شدت وخيم است، و او مى خواهد پيش از مرگ شما را ببيند. حتماً تأخير نكنيد و پدرتان را دريابيد. استاد وقتى نامه را خواند بسيار متأثر شد و براى بيمارى پدرش اشك ريخت. و تصميم گرفت كه رهسپار اندلس شود.
برخى از شاگردان تصميم گرفتند كه در اين مسافرت استاد را همراهى كنند. من نيز نمى توانستم از او جدا شوم كه بسيار به او علاقمند بودم و استاد نيز به من محبت فراوان داشت. به راه افتاديم و پس از طى منازل به شبه جزيره اندلس (اسپانياى امروزى) رسيديم. در اوّلين آبادى اندلس من به شدت تب كردم و از حركت باز ماندم. استاد به شدت متأثر شد و با ديده هاى اشك آلود به من گفت: جدائى تو براى من بسيار سخت است.
استاد كه ناگزير بود به راه خود ادامه دهد، مرا به واعظ آن آبادى سپرد و 10 درهم به او داد كه وضع من مشخص شود. به او گفت اگر خدا به من شفا عنايت كند، مرا تا شهر او ببرد. با من نيز پيمان بست و خود به راه افتاد. فاصله ى شهر استاد تا آن آبادى از كرانه ى دريا مسافت 5 روز راه بود. من سه روز در آن آبادى ماندم كه قدرت حركت نداشتم. روز سوم نزديكيهاى غروب تب من قطع شد، بيرون آمدم و در كوچه هاى ده به گردش پرداختم. با قافله اى روبرو شدم كه از كوههاى نزديك كرانه ى « بحر غربى »(68) بازگشته بودند و پشم و روغن و ديگر لوازم زندگى خريدارى مى كردند. از وضع شهرهاى آنها جويا شدم، گفتند كه آنها از نزديكى سرزمين بربر آمده اند(69). و سرزمين آنها در كرانه ى دريا و در نزديكى « جزيره هاى شيعيان » است. هنگامى كه اسم « جزيره شيعيان » را شنيدم، دلم براى ديدن آن سامان بى تاب گرديد. گفتند كه از اينجا تا سرزمين آنها مسافت 25 روز راه فاصله است و دو روز از راه بى آب و علف بايد برويم. ولى بعد از آن راه خوبى هست و آبادى ها به يكديگر پيوسته است.
مركبى را به سه درهم كرايه كردم كه منطقه ى بى آب و علف را بر آن سوار شوم. پس از گذشتن از آن دشت، هنگامى كه به اولين آبادى رسيديم، مركب را به صاحبش رد كردم و پس از آن به اراده ى خودم از يك آبادى به آبادى با پاى پياده مى رفتم، تا به سرزمين آنها رسيدم. آنجا به من گفتند: شما مسافت سه روز راه داريد تا به جزيره هاى شيعيان برسيد. بدون درنگ راه را ادامه دادم تا سرانجام به جزاير شيعيان رسيدم. به شهرى رسيديم كه داراى چهار قلعه و برجهاى بلند و محكمى بود. ديوارهاى جزيره از كرانه هاى دريا برافراشته شده بود. از دروازه ى بزرگ شهر، كه دروازه ى بربر نام داشت وارد شدم و در كوچه هاى شهر به گردش پرداختم. از مسجد شهر پرسيدم، راهنمائى كردند و به مسجد رفتم. مسجد شهر بسيار بزرگ و با شكوه و در كرانه ى غربى جزيره و مشرف به دريا بود.
در گوشه اى از مسجد نشستم تا دمى استراحت كنم، ناگهان صداى مؤذن برخاست و اذان ظهر را گفت. و در اذان « حيّ على خير العمل » گفت(70)، چون از اذان فارغ شد، براى تعجيل ظهور ولى عصرـ ارواحنا فداه ـ دعا كرد. من ديگر نتوانستم جلو گريه ام را بگيرم و بشدت اشك شوق ريختم.
مردم گروه گروه وارد مسجد شدند، از چشمه اى كه در زير درختى سمت شرقى مسجد روان بود وضو ساختند. هنگامى كه ديدم بر طبق تعاليم اهل بيت ـ عليهم السلام ـ وضو مى گيرند بسيار خوشحال شدم. سپس يك مرد خوش سيما از ميان آنها وارد محراب شد و صفها آراسته گشته و نماز ظهر را با جماعت ادا كردند نماز را با آداب و سنن واجب و مستحبى از مقدمات و تعقيبات و تسبيحات، مطابق روش منقول از پيشوايان معصوم ـ عليهم السلام ـ انجام دادند. از رنج راه دور و دراز بقدرى خسته بودم كه نتوانستم با آنها به نماز برخيزم. چون از نماز فارغ شدند به من نگاه كردند و از اينكه من در جماعت آنها شركت نكردم، انتقاد كردند و پرسيدند: اهل كجا هستى و چه مذهبى دارى؟
گفتم: از مردم عراق هستم و به يكتائى خدا و رسالت پيامبر اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ گواهى مى دهم. گفتند: اين شهادت كه تو گفتى، به تو هيچ سودى ندارد جز اينكه در دنيا خونت بر مسلمانان حرام است. چرا شهادت سوم را نمى گوئى تا اهل بهشت باشى؟ گفتم: آن چيست؟ مرا ارشاد فرمائيد، خداوند شما را بيامرزد. امام جماعت گفت: شهادت سوم اينست كه شهادت بدهى: امير مؤمنان، سرور پرهيزگاران و پيشواى روسفيدان حضرت على بن ابى طالب و يازده فرزندش ـ عليهم السلام ـ جانشينان و خلفاى بلا فصل پيامبر اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ مى باشند، كه خداوند طاعت آنها را واجب كرده، امر و نهى خود را توسط آنها به مردم رسانيده و آنها را حجت خود در روى زمين قرار داده و به بركت آنها به مردم امان داده است. پيامبر راست گو و امين ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ در شب معراج و در آن مقام تقرّب (قابَ قَوْسَيْنِ أو أدْنى)بدون هيچ واسطه از پروردگار عالم شنيده است كه آنها را يكى پس از ديگرى نام برده و اطاعتشان را بر خلايق واجب گردانيده است. چون به سخنانشان گوش دادم خداى را سپاس گفتم و بى نهايت مسرور و خوشحال شدم و همه ى رنج سفر از بين رفت و آنانرا آگاه ساختم از اينكه من هم در مذهب آنها هستم و به گفتار آنان معتقدم با عنايت خاصى به من توجه كردند و محلى را در يكى از گوشه هاى مسجد براى من اختصاص دادند. و در مدت اقامت من در آن شهر با محبت و احترام با من رفتار كردند. و امام مسجد همواره با من بود و من از مصاحبت او بسيار خوشوقت بودم. يك روز از امام مسجد پرسيدم: من در اين شهر زراعتى نمى بينم، پس آذوقه ى شما از كجا مى آيد؟ گفت: از جزيره ى خضراء، در آبهاى سفيد، از جزيره هاى اولاد حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ . گفتم: سالى چند بار آذوقه براى شما مى آيد؟ گفت: دو بار مى آيد، يكى آمده و يكى خواهد آمد.
گفتم: كى خواهد آمد؟ گفت: چهار ماه ديگر. از طولانى بودن مدت اندوهگين شدم، هر روز از خدا مى خواستم كه اين بار زودتر بيايد و من با چشم خود آنرا ببينم.
مدت چهل روز من آنجا اقامت كردم و در اين مدت در نهايت تكريم و احترام بودم. عصر روز چهلم احساس كردم كه دلم گرفته است، به كنار دريا رفتم و در آنجا به سياحت پرداختم. به طرف مغرب مى نگريستم، كه گفته بودند آذوقه ى آنها از آن سمت مى آيد، از دور چيزى را ديدم كه در حركت است. پرسيدم كه آيا در دريا مرغهاى سفيدى هست؟ گفتند: نه، مگر چيزى ديدى؟ گفتم: آرى. گفتند: پس آذوقه ى ما مى آيد. اينها كشتيهائى است كه هر سال از شهرهاى فرزندان امام زمان ـ ارواحنا فداه ـ به سوى ما مى آيند. چيزى نگذشت كه كشتيها رسيدند. ولى اهل شهر مى گفتند: اين بار كشتيها زودتر از وقت معين آمده است. نخست يك كشتى بزرگ لنگر انداخت، سپس 6 كشتى ديگر پهلو گرفت تا هفت كشتى كامل گشت. از كشتى بزرگ پيرمردى بلند قامت، چهار شانه، خوش سيما، با جامه هاى آراسته، پياده شد و وارد مسجد گرديد وضوء كاملى ساخت، آنچنانكه از پيشوايان معصوم ـ عليهم السلام ـ رسيده است و نماز ظهر و عصر را خواند و چون از نماز فارغ شد روى به من كرده سلام گفت و من پاسخ گفتم.
گفت: نام تو چيست؟ به نظرم نام تو « على » باشد. گفتم: آرى، آنگاه مانند كسى كه با من سابقه ى آشنائى چندين ساله داشته باشد، به گفتگو پرداخت. سپس گفت: نام پدر شما چيست؟ خيال مى كنم « فاضل » باشد؟ من مطمئن شدم كه اين شخص در اين مسافرت با ما بوده است كه اين چنين از نام و نسب من آگاه است.
پرسيدم: از كجا مرا مى شناسى؟ آيا از دمشق تا مصر با ما همسفر بودى؟ گفت: نه. گفتم: از مصر تا اندلس با ما بودى؟ گفت: نه. من هرگز با شما نبودم، به جان مولاى ما حضرت صاحب الزمانـ ارواحنا فداه ـ . گفتم: پس نام من و پدرم را از كجا مى دانى؟ گفت: نام و نشانى و خصوصيات تو و مرحوم پدرت به من گفته شده است و من ترا با خودم به جزيره ى خضرا خواهم برد. من بسيار خوشحال شدم و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدم. به طورى كه اهل شهر مى گفتند: او هر بار كه مى آمد سه روز آنجا مى ماند، ولى اين بار يك هفته آنجا اقامت كرد. آذوقه را به صاحبانش كه مقرر بود رسانيد و از آنها دستخط گرفت كه آذوقه شان رسيد. آنگاه عازم حركت شد و مرا با خود برد.
شانزده روز در خدمت آن پيرمرد كه نامش محمد بود با كشتى طى مسافت كرديم. روز شانزدهم به منطقه اى رسيديم كه آب دريا سفيد بود! من از روى تعجب خيره خيره به آب نگاه مى كردم. پيرمرد پرسيد: چه شده؟ به دريا اين قدر خيره شده اى! گفتم: من دريا را به رنگ ديگر مى بينم اين شباهتى به آب دريا ندارد. گفت: آرى اينجا آبها سفيد است، اينجا درياى سفيد است و آنجا « جزيره ى خضرا » است. اين آبهاى سفيد از هر طرف، جزيره را احاطه كرده است از هر طرف به سوى جزيره ى خضرا بيائى، به اين آبها برخورد مى كنى. از حكمت خدا و ببركت مولا و پيشواى ما حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ كشتيهاى دشمنان ما در اين آبها غرق مى شود، هر چقدر هم محكم باشند.
از آب دريا خوردم، شيرين همانند آب فرات بود. آبهاى سفيد را پيموديم تا به جزيره ى خضراء رسيديم كه همواره آباد و ساكنانش دلشاد باد. كشتى در كنار جزيره پهلو گرفت و ما از كشتى پياده شده وارد شهر شديم. آن شهر در ميان هفت قلعه استوار با ديوارهاى محكم و برجهاى به آسمان كشيده شده، با آبشارها و چشمه سارها و اقسام ميوه ها، زيباترين شهرى بود كه ديدم. در اين شهر بازارهاى وسيع و حمامهاى فراوان وجود داشت و بيشتر ساختمانهاى آن از مرمر شفاف ساخته شده بود. و مردمان شهر با قامتى راست و استوار و جامه هائى آراسته و قيافه هائى جذّاب، در هاله اى از شكوه و وقار ديده ها را خير مى ساختند. از ديدن شهر و شكوه آن، آنچنان مسرور شدم كه روحم از اين مناظر پرواز مى كرد. مدتى در منزل شيخ محمد استراحت كرده و سپس به مسجد رفتم. در مسجد جماعت انبوهى بود و در ميان آنها مردى نشسته بود كه من از وصف او ناتوانم. بسيار باوقار، متين و با هيبت بود. او را « سيد شمس الدين محمد عالم » مى خواندند. جماعتى كه دور جناب سيد شمس الدين حلقه زده بودند در محضر او قرآن، اصول دين، فقه و اقسام علوم عربى را فرا مى گرفتند. فقهى كه جناب سيد شمس الدين تدريس مى كرد، مسأله مسأله بود; و هر مسأله اى را از حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ نقل مى كرد. هنگامى كه به محضر سيد بزرگوار شرفياب شدم، به من خوشامد فرمود و در كنار خود مرا جاى داد. و از رنج راه و مشقت سفر پرسيد. و بيان داشت كه تمام احوالالت من به محضرشان رسيده است و شيخ محمد كه مرا به جزيره ى خضراء هدايت نموده به امر جناب سيد شمس الدين بوده است، كه خداوند سايه اش را مستدام بدارد.
سپس دستور داد كه غرفه اى را در گوشه اى از گوشه هاى مسجد به من اختصاص دهند كه در آنجا راحت باشم. سپس خطاب به من كرده، فرمود: اينجا از آنِ تست، هر وقت كه خواستى تنها باش و استراحت كن. از محضر سيد مرخص شدم و به غرفه ى خود رفتم و تا عصر به استراحت پرداختم. طرف عصر كسى كه مسئول من بود به من پيغام آورد كه در غرفه باشم كه جناب شمس الدين با گروهى از ياران براى صرف شام به غرفه ى من خواهند آمد. با كمال خوشوقتى پذيرا شدم. طولى نكشيد كه جناب سيد با جمعى از اصحابش تشريف آوردند و سفره ها پهن شد و غذا چيده شد. در محضر جناب سيد شام خورديم و براى نماز مغرب و عشا رهسپار مسجد شديم(71). پس از اداى نماز مغرب و عشا، جناب سيد به منزلش تشريف بردند و من به غرفه ام بازگشتم. هيجده روز بدين منوال گذشت و هر روز از محضر جناب سيد شمس الدين استفاده مى برديم كه خداوند به سلامت بدارد. نخستين نماز جمعه كه در محضر جناب سيد برگزار شد، ديدم كه سيّد، جمعه را به عنوان دو ركعت واجب ادا كردند و من از ايشان پيروى نموده، نماز جمعه را با ايشان ادا كردم. چون از نماز فارغ شد، عرضه داشتم: نماز جمعه را به عنوان واجب ادا كرديد! فرمود: آرى. چون تمام شرائط وجوب جمعه فراهم است. در دل گفتم: شايد حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ در نماز شركت داشتند. چون خلوت شد، از جناب سيد پرسيدم: آيا امام ـ عليه السلام ـ در نماز حاضر بودند؟ فرمود: نه، ولى من نائب خاص آن حضرت هستم و به امرى كه از ناحيه ى مقدسه صادر شده، جمعه را اقامه مى كنم(72). از جناب شمس الدين پرسيدم: آيا امام را ديده اى؟ فرمود: نه، ولى پدرم ـ رحمة اللّه عليه ـ مى گفت: كه صداى آن حضرت را شنيده بود ولى شخص آن حضرت را نديده بود. اما پدرش ـ رحمة اللّه عليه ـ هم شخص آن حضرت را ديده بود و هم صدايش را شنيده بود. پرسيدم: چگونه است كه به يكى اين افتخار نصيب مى شود و به ديگرى نمى شود. فرمود: برادر! خداوند تبارك و تعالى هر كه را بخواهد، مشمول الطاف خود مى گرداند. همه ى اينها بر اساس حكمت الهى است، خداوند برخى از بندگانش را به اعطاى مقام رسالت، نبوت، و امامت گرامى داشته است و آنها را حجت خود قرار داده است تا هر كه هلاك شود حجت بر او تمام باشد و هر كه هدايت شود بر اساس برهان و حجت به راه راست هدايت شود. خداوند از روى لطف، لحظه اى روى زمين را خالى از حجت قرار نداده است(73) و براى هر حجّتى سفيرى قرار داده است كه فرمانهاى او را ابلاغ نمايد. آنگاه جناب سيد شمس الدين دست مرا گرفت و به خارج شهر برد و به سوى بستانها رفتيم. در آنجا رودها و بستانهاى بسيار مى ديدم كه انواع و اقسام ميوه ها از انگور و انار و گلابى و غيره در آنجا موجود بود كه در ايران و عراق و شامات نظير آنها را نديده بودم و در بزرگى و زيبائى و شيرينى با ميوه هاى مشابهش قابل قياس نبود. در بستانها قدم مى زديم كه مرد خوش سيمايى با دو جامه كه از پشم سفيد بود از نزديكى ما گذشت. از سيد پرسيدم اين مرد كيست؟ كه هيبتش مرا به شگفت وا داشت؟
فرمود: اين كوه بلند را مى بينى؟
گفتم: آرى.
فرمود: در وسط آن محل با شكوهى است كه در آنجا چشمه اى زير درخت پر شاخ و برگ هست و در آنجا قبّه اى از آجر هست و اين مرد با يك نفر ديگر خادم آن قبه هستند. من هر صبح جمعه به آنجا مى روم و از آنجا امام ـ عليه السلام ـ را زيارت مى كنم.
من در آنجا دو ركعت نماز مى خوانم و در آنجا ورقه اى مى يابم كه هر چه نياز دارم در آن نوشته شده است.
هر حادثه اى پيش آيد و هر محاكمه اى در ميان مؤمنين انجام دهم، حكمش را در آن ورقه مى يابم و به آن عمل مى كنم.
تو نيز شايسته است كه به آنجا روى و امام ـ عليه السلام ـ را از آنجا زيارت كنى.
به دستور جناب سيد بر فراز كوه رفتم و آن قبه را به طورى كه جناب سيد توصيف كرده بود، يافتم. آنجا دو نفر خادم نيز يكى مرا شناخت و به من خوشامد گفت و ديگرى مرا نشناخت و به من اعتراض كرد. خادمى كه مرا در حضور سيد ديده بود به او گفت: من او را مى شناسم، من او را در خدمت سيد شمس الدين ديده ام. پس او نيز به من عنايت فرمود و با من به گفتگو پرداختند. آنگاه نان و انگور آوردند خوردم، سپس از آب آن چشمه خوردم و وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم.
از خادمها پرسيدم: رؤيت امام ـ عليه السلام ـ چگونه ميسّر است؟ گفتند: هرگز ممكن نيست و ما اجازه نداريم كه به كسى خبر بدهيم.
از آنها درخواست كردم كه در حق من دعا كنند پس در حق من دعا كردند و از خدمتشان مرخص شدم و از كوه پائين آمدم.
وقتى به شهر رسيدم به منزل سيد شمس الدين رفتم، در خانه نبود. به منزل شيخ محمد رفتم كه راهنماى من بود، و درباره ى كوه و آنچه در آن ديده بودم با او صحبت كردم و گفتم كه يكى از خادمها به من اعتراض كرد.
او گفت: به جز سيد شمس الدين و امثال او كسى حق ندارد به اين كوه برود و به همين جهت مورد اعتراض واقع شده اى.
از او در مورد جناب سيد شمس الدين پرسيدم، گفت: او از اولاد حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ است و ميان او و حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ پنج واسطه هست.
شيخ زين الدين على بن فاضل مى گويد: به جناب سيد شمس الدين ـ اطال اللّه بقاه ـ گفتم: آيا اجازه مى فرمائيد كه مسائل مورد نياز را از محضر شما فرا گرفته به شيعيان نقل كنم و قرآن را در محضر شما بخوانم و مطالبى كه بر من مشكل شده از محضرتان استفاده نمايم؟
فرمود: اگر چنين ضرورتى هست، از قرآن شروع كن. در محضر جناب سيد شمس الدين شروع به قرائت قرآن كردم. در هر آيه اى كه در ميان قاريان اختلافى بود به موارد اختلاف اشاره مى كردم و مى گفتم: « حمزه چنين خوانده »، « كسائى چنين خوانده »، « عاصم چنين خوانده » و « ابن كثير چنين خوانده است ».
جناب سيد شمس الدين فرمود: ما اينها را نمى شناسيم، قرآن بر هفت حرف نازل شده است، مجموع قرآن پيش از هجرت و بعد از هجرت به تدريج بر پيامبر اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ نازل شد. بعد از « حجّة الوداع » جبرئيل امين بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمّد ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ قرآن را بخوان تا آغاز و انجام هر سوره اى را براى شما باز گويم، و شأن نزول آنها را بيان كنم.
آنگاه امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ ، امام حسن ـ عليه السلام ـ، امام حسين ـ عليه السلام ـ، ابىّ بن كعب، عبداللّه بن مسعود، حذيفه بن يمان، جابر بن عبداللّه انصارى، ابو سعيد خدرى، حسان بن ثابت، و گروهى از برگزيدگان اصحاب جمع شدند و پيامبر اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ قرآن را از اول تا آخر قرائت فرمود. در هر آيه اى اختلافى بود جبرئيل آنرا بيان مى كرد و امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ آنرا بر روى ورقه اى از پوست مى نوشت. همه ى قرآن قرائت حضرت امير ـ عليه السلام ـ است . . .
قرآنى كه امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ به خط خود آنرا نوشته است، در محضر حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ محفوظ است. تمام احكام حتى « ارش خدش » در كلام خالق است و هيچ ترديدى در صحّت آن نيست. و اين مطلبى است كه از حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ صادر شده است.
شيخ زين الدين على بن فاضل گفت: از جناب سيد شمس الدين مسائل بسيارى پرسيدم و فرا گرفتم كه بيش از 90 مسأله است و آنها را در يك مجلد گرد آوردم و آنرا « فوائد شمسيه » نام نهادم. كه فقط به شيعيان خالص آنرا ارائه مى دهم. انشاء اللّه تو نيز آنرا خواهى ديد.
جمعه ى دوم كه جمعه ى وسطى از جمعه هاى ماه بود، نماز جمعه را با جناب سيد شمس الدين خواندم. پس از نماز جناب سيد براى بيان مسائل، ارشاد و افاده ى مؤمنان در مجلس نشست و من به سخنان او گوش مى دادم كه ناگهان متوجه شدم در بيرون مسجد صداى هرج و مرج مى آيد. از جناب سيد پرسيدم، اين چه صدائى است؟ فرمود:
ـ در هر روز جمعه در وسط هر ماه لشكريان ما سوار مى شوند و انتظار فرج مى كشند.
از سيد بزرگوار اجازه گرفتم و براى تماشاى آنها بيرون رفتم. جمعيت انبوهى را ديدم كه تسبيح، تحميد و تهليل مى گفتند و براى تعجيل فرج امام قائم به امر خدا، و ناصح به دين خدا حضرت (م ح م د) ابن الحسن المهدى، حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ دعا مى كردند.
وقتى به مسجد بازگشتم جناب سيد شمس الدين فرمود: آيا لشكر ما را ديدى؟ گفتم: آرى. فرمود: آيا امراى آنها را شمردى؟ گفتم: نه. فرمود: تعداد آنها 300 نفر مى باشد. فقط 13 نفر مانده است كه تعداد ياران حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ كامل شود.
پرسيدم: سرور من! آيا فرج كى خواهد بود؟ فرمود: برادر من! آگاهى از آن مخصوص حضرت پروردگار است و موكول به مشيت حضرت احديت است. اى بسا شخص امام ـ ارواحنا فداه ـ نيز از آن آگاه نباشد.
براى فرج نشانه هائى هست كه يكى از آنها سخن گفتن ذوالفقار(76) است كه از غلاف خود خارج شود و بگويد: اى ولى خدا بپا خيز، و به وسيله ى من و به نام خدا دشمنان خدا را نابود كن. و يكى از آنها سه صدا است كه همه، آنها را مى شنوند:
1 ـ اى گروه مؤمنان، « أزِفَتِ الآزِفَةُ » ( وقت ظهور فرا رسيده است )
2 ـ لعنت خدا بر كسانى باد كه بر محمد و آل محمد ستم روا داشتند.
3 ـ سيمائى بر خورشيد ظاهر شده ندا مى دهد: خداوند، ولى عصر حضرت (م ح م د) ابن الحسن المهدى را برانگيخته است، به سخنان او گوش فرا دهيد و اوامر او را اطاعت كنيد.
گفتم: مولاى من، از اساتيد ما روايتى به ما رسيده است كه حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ در مورد غيبت كبرا فرموده است: پس از غيبت من، هر كس ادعا كند كه مرا ديده است او را تكذيب كنيد. پس چگونه است كه برخى از شما او را ديده اند؟
فرمود: اين روايت صحيح است ولى مربوط به زمانى است كه دشمنان اهلبيت از فرعونهاى بنى عباس فراوان بودند و شيعيان ناچار بودند حتى از آوردن نام مبارك آقا، پرهيز كنند. اما اكنون، زمان طولانى شده و دشمنان نوميد گشته اند و سرزمين ما به دور از تيررس دشمنان است و آنها از بركت حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ راهى ندارند كه به ما برسند و به ما ناراحتى ايجاد كنند.
گفتم: علماى شيعه نقل مى كنند كه حضرت، خمس را به شيعيان خود از اولاد حضرت على ـ عليه السلام ـ مباح ساخته است.
فرمود: بلى چنين است.
گفتم: آيا شيعيان مى توانند از برده هائى كه اهل سنت اسير گرفته اند خريدارى كنند؟ فرمود: آرى و از غير آنها. زيرا امام ـ عليه السلام ـ مى فرمايد: با آنها آنچنان رفتار كنيد كه آنها با خود انجام مى دهند.
]اين دو مسأله، غير از مسائلى است كه در كتاب فوائد الشمسيه گرد آوردم.[
جناب سيد شمس الدين فرمود: حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ در يك سال فرد، از مكه معظمه در ميان ركن و مقام ظاهر مى شود. مؤمنان بايد در انتظار آن روز باشند. گفتم: سرور من، بسيار علاقمندم تا هنگامى كه خداوند اجازه ى فرج و امر به ظهور فرمايد در خدمت شما بمانم.
فرمود: برادر جان به من دستور رسيده كه شما به وطن خود باز گرديد كه هرگز براى من و براى شما امكان مخالفت نيست. زيرا شما اهل و عيال داريد و مدتى از آنها دور شده ايد و بيش از اين جايز نيست از آنها دور باشيد.
بسيار اندوهگين شدم و اشك ريختم و عرضه داشتم آيا مى توان در اين زمينه بار دوم كسب تكليف كرد؟ فرمود: نه.
گفتم: آيا به من اجازه مى فرمائيد همه ى آنچه ديده ام بازگو كنم؟ فرمود: آرى براى آرامش دل مؤمنان مى توانى. به جز فلان و فلان را. آنگاه مطالبى را كه نبايد نقل كنم براى من معين فرمود.
گفتم: سرور من، آيا نمى توان به جمال عالم آراى حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ نگاه كرد؟ فرمود: نه. ولى بدان كه هر مؤمن مخلص او را مى بيند ولى نمى شناسد.
گفتم: من از بندگان مخلص آقا هستم ولى آن حضرت را نديده ام.
فرمود: نخير، شما دو بار جمال آقا را ديده اى.
يكى هنگامى كه براى اولين بار به سامرّا مى رفتى. كه يارانت جلوتر از شما رفتند و شما تنها ماندى، تا به رودخانه اى رسيدى كه آب نداشت. آنجا سواره اى را ديدى كه بر اسب سفيد سوار است و نيزه اى بلند در دست دارد و سرنيزه اش دمشقى است. آنجا بر جامه هايت ترسيدى، فرمود: نترس با شتاب برو كه دوستانت در زير درخت در انتظار تو نشسته اند. آن واقعه دقيقاً يادم آمد و گفتم: آرى چنين اتفاقى بر من افتاده است مولاى من.
فرمود: و يكبار ديگر هنگامى كه با استاد اندلسى خود از دمشق به سوى مصر راه افتادى و در راه از قافله جدا ماندى و به شدت ترس و وحشت بر تو غلبه كرد. آنجا نيز سواره اى را ديدى كه بر اسب پيشانى سفيدى سوار است و نيزه اى به دست دارد و به تو فرمود: نترس كه در سمت راست تو آبادى هست، برو به آن آبادى و شب را در آنجا بيتوته كن. مذهب و آئين خود را آنجا باز گوى كه آنها و چند آبادى ديگر در جنوب دمشق بر آئين على بن ابى طالب و پيشوايان معصوم ـ عليهم السلام ـ از فرزندان او هستند. آيا چنين بود اى پسر فاضل؟ گفتم: آرى چنين بود و من رفتم شب را در آنجا خوابيدم، و از آنها پرسيدم، چه مذهبى داريد؟ بدون تقيه گفتند: ما بر مذهب على بن ابى طالب و پيشوايان معصوم از اهل بيت او هستيم و به من خيلى احترام كردند. و از آنها پرسيدم: اين مذهب چگونه به دست شما رسيده است؟ آنها گفتند: هنگامى كه عثمان جناب ابوذر غفارى را به شام تبعيد كرد، معاويه نيز او را به سرزمين ما تبعيد كرد، از بركت مقدم جناب ابوذر چندين آبادى در اين منطقه با مذهب اهل بيت عصمت و طهارت آشنا شدند كه يكى از آنها آبادى ماست. به جناب سيد شمس الدين گفتم: سيد و سرور من! آيا امام ـ عليه السلام ـ در هر فاصله اى خانه ى خدا را زيارت مى كند؟ فرمود: اى پسر فاضل! دنيا زير پاى « مؤمن » يك قدم بيش نيست، كجا رسد به كسى كه جهان به بركت او و پدران او برپاست، آرى امام ـ عليه السلام ـ هر سال در موسم حج شركت مى فرمايند و پدران بزرگوارش را در مدينه، عراق و طوس زيارت مى كنند و به سرزمين ما باز مى گردند. سپس جناب سيد شمس الدين به من دستور دادند كه در مراجعت درنگ نكنم و در بلاد مغرب توقف نكنم. جناب سيد فرمودند كه درهم هاى آنها چنين ضرب شده است. لا اله إلاّ اللّه، محمد رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ علي ولي اللّه، م ح م د ابن الحسن القائم بأمر اللّه،
و پنج درهم از آنها به من عنايت فرمود كه براى بركت آنها را حفاظت مى كنم.
آنگاه جناب سيد دستور فرمود كه مرا با همان كشتى كه آمده بودم به نخستين آبادى كه در سرزمين بربر رسيده بودم، باز گردانيدند.
جناب سيد به من مقدارى گندم و جو دادند كه در آن سرزمين بربر آنها را به 140 دينار طلا از دينارهاى مغرب فروختم، و با آن پول عزيمت حج نمودم.
براى امتثال امر جناب سيد شمس الدين به اندلس نرفتم، و از سرزمين بربر به طرابلس غرب رفتم و از آنجا با حجاج مغربى به مكّه ى معظمه مشرف شدم. و پس از اداى مراسم حج به عراق بازگشتم و تصميم دارم تا آخر عمر در نجف اشرف اقامت كنم و مجاور حرم مطهر امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ باشم.
شيخ زين الدين على بن فاضل گفت: در جزيره ى خضرا فقط نام پنج نفر از علماى شيعه مطرح بود:
1 ـ سيد مرتضى (علم الهدى)
2 ـ شيخ طوسى
3 ـ محمّد بن يعقوب كلينى
4 ـ ابن بابويه
5 ـ شيخ ابو القاسم جعفر بن اسماعيل حلى قدس اللّه ارواحههم. نقد و بررسى اصل سند
1 ـ نخستين كتابى كه در مورد جزيره ى خضراء نوشته شده كتاب الجزيرة الخضراء تأليف « فضل بن يحيى » از علماى قرن هشم است او داستان تشرف على بن فاضل را به جزيره ى خضراء نخست در كربلا (15 شعبان 699) از آقايان شمس الدين محمّد بن نجيح حلى و جلال الدين عبداللّه بن حوام حلى شنيد. آنگاه رهسپار حله شد تا به خدمت على بن فاضل برسد و داستان تشرفش را بدون واسطه از شخص ايشان بشنود. او روز 11 شوال 699 به آرزوى خود نائل آمد و داستان تشرّف على بن فاضل مازندرانى را از زبان خودش شنيد و آنرا در كتابى به نام « الجزيرة الخضراء » گرد آورد.
2 ـ قاضى نور اللّه شوشترى در كتاب پر ارج « المجالس » مى نويسد: « محمّد بن مكى » معروف به شهيد اوّل داستان جزيره ى خضراء را با سند خود از على فاضل نقل كرده و به خط خود نوشته است با توجّه به اينكه شهيد اوّل برجسته ترين علماء شيعه است و اين داستان را بصورت مستند از على بن فاضل نقل كرده و به خط خود نوشته بر اهميت مطلب مى افزايد. در بين علماء شيعه بسيارى از بزرگان متعرّض اين داستان شده اند كه خود دليل محكمى بر صدق قضيّه مى باشد:
3 ـ على بن حسين بن عبدالعالى متوفى 940 هـ و مشهور به محقق كركى كه از فقهاى مشهور جهان تشيع است، اين كتاب را در عهد شاه طهماسب صفوى به فارسى ترجمه كرده; او رساله ى فضل بن يحيى را ترجمه كرده است.
4 ـ شيخ حر عاملى (متوفى 1104 هـ) در كتاب گرانقدر اثبات الهداة در ضمن معجزات حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ اين حكايت آورده است.
5 ـ علامه ى مجلسى، متوفى 1110 هـ متن كامل كتاب الجزيرة الخضراء را در كتاب بحارالانوار نقل مى نمايد.
6 ـ آيت اللّه بحر العلوم، متوفّى 1212 هـ كه خود از تشرّف يافتگان به پيشگاه مقدس حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ است در رجال خود به هنگام بحث از سيد مرتضى علم الهدى به قصه ى جزيره ى خضراء استشهاد مى كند.
7 ـ مرحوم حاجى نورى ترجمه كامل داستان را در كتاب نجم الثاقب درج كرده است.
8 ـ حاج شيخ على اكبر نهاوندى، متن كامل آنرا در كتاب پر ارج العبقرى الحسان آورده است و تعداد بسيارى از علماء ديگر متعرض اين داستان شده اند كه بيهوده سخن به اين درازى نباشد(79).
پی نوشتهای غیبت صغری
[1] ..
سرداب به معناي زيرزمين است كه در گرماي تابستان به آن پناه ميبردند و در اينجا منظور زيرزمين خانه ي امام حسن عسكري(عليه السّلام) ميباشد.
[2] . بحار ج52 ، ص52 و 53.
[3] . نگاهي بر زندگي حضرت مهدي(عج) ، صص 36-39.
[4] . الامام المهدي من المهد الي الظّهور، ص20 و 21.
One song can spark a moment
یک آهنگ می تواند لحظه ای جدید را بسازد
One flower can wake the dream
یك گل میتواند بهار را بیاورد
One tree can start a forest
یك درخت می تواند آغاز یك جنگل باشد
I wish the best for you
بهترینها رو برای شما آرزو می کنم
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان من و توو آدرسyasermusic.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.